فریادهای دل شکسته یک بلوچ

فریادهای دل شکسته یک بلوچ

فریادهای دل شکسته یک بلوچ

فریادهای دل شکسته یک بلوچ

باری ، اگر روزی کسی از من بپرسد

باری ، اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی ؟
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان ، بر می افرازم سرم را
آنگاه می گویم که : بذری نو فشانده است
تا بشکفد ، تا بردهد ، بسیار مانده است
در زیر این نیلی سپهر بی کرانه
چندان که یارا داشتم ، در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته ، شاید ، خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غصه مردم ، شبی صد بار مردم
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا ،
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری ، بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری ، من به راه مهر رفتم
در چشم من ، شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت!
در راه باریکی که از آن می گذشتم
تاریکی بی دانشی بیداد می کرد !
شمشیر ، دست اهرمن بود
تنها سلاح من در این میدان ، سخن بود !
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر ، از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان ، شاید بگویی :
آیا که  از این می تواند بیشتر سوخت !؟
شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان ، باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفانی گران بایست می بود
تا بر کند بنیان این اهریمنی ها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند :
_ " .... دیر است .. دیر است ....
تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ، ندایی در کویر است !
نوحی دگر می باید و توفان دیگر
دنیای دیگر ساخت باید
وز نو در آن انسان دیگر
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری بر آرد ،
در هر کناری شمع شعری میگذارد
اعجاز انسان را هنوز امّید دارد !
...
                                                                      "فریدون مشیری"
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد