غم وشادی در اندیشه ی مولانا
محمد حسین بهرامیان
عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد استهبان
الهام جم زاد
عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد زرقان
ادامه مطلب ...مقدمه
انسان با اولین گریه های کودکانه پا به دنیایی که می گذارد که آمیزه ای از غم و شادی است. گویی تقدیر آدمی چنین رقم است که در انبوه غم ها و شادی ها، زندگی را تلخ یا شیرین تجربه کند. شاعران و عارفان ایران زمین فراتر از غم و شادی به دوست می اندیشند و با این حال به عنوان یک انسان در گیر و دار این و آن روز گار می گذرانند. در این مقاله ابتدا به بررسی اجمالی موضوع غم و شادی در اندیشه و تفکرات شاعران قبل از مولانا پرداخته ایم و در ادامه به شکلی ویژه به مولانا پرداخته ایم و سروده های ارزشمند شاعرعارف را از این منظر مورد نقد و بررسی قرار داده ایم. تعالیم متفاوت شمس از یکسو و منش عارفانه مولانا و شور و شوق روحانی وی از سوی دیگر، او را در ردیف شادمانه ترین عارفان ایران زمین قرار داده است. زیر و بم مترنم غزلیات شمس و شور و حال ریخته در این اثر جاوید ، حاصل سماع روح شاعر در بیکرانه هاست و شاید همین دقیقه عمیق است که او را از خیل شاعران اندوه سرای سده های سوم تا دهم متفاوت کرده است.
DREAMS IN REALITY
There, the reality is replaced out of dreams
and where dreams become reality
is a star that proclaims that life
is a world-space far greater than you know
The space is all of us who yearn
for love and thirst for life
there is anything that unites all the memories
maybe just in a larger perspective
Now take life as compensation for death
and go into the dream's Friend Claim Time
where you will find me at the end kärlekslågans
and you'll see you sitting here next to
Give now after and take nothing for granted
Just be where you are forever
we are dreams that come together in a pattern
let it stay here with us as a secret
درس زندگی
طبق گفته ی ریچارد کارسون "چیزهای بی ارزش را نچشید"، این بدان معنی است که خیلی از مردم خود را درگیر استرس و به انجام رساندن کارهای بی ارزش می کنند که در نهایت در مقابل اهداف اصلی زندگی، هیچ ارزشی ندارند وقتی آنقدر خود را درگیر این مسائل کوچک می کنیم دیگر جایی برای نیل به آرزوهایمان باقی نگذاشته ایم و از لحظات خود هیچ لذتی نمی بریم.
ادامه مطلب ...
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به
فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
" ـــ کی
به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن
سرسخت!
اگر باران بودم انقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم اگر اشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم اگر گل بودم شاخه ای از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم اگر عشق بودم آهنگ دوست داشتن را برایت مینواختم ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق اما هر چه هستم دوستت دارم
شعری مسمط تضمینی از شهریار.گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی . . . حیف باشد مهِ من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی . . . من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم . . . وین نداند که من از بهر عشق تو، زادم
نغمهء بلبل شیراز نرفته است ز یادم . . . دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه . . . مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه . . . ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت . . . عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت . . . عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان . . . کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان . . . حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت بگدایی
گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان . . . چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان . . . آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم . . . همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم . . . گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن . . . دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن . . . شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی
سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان . . . که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان . . . کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانهء مایی
نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند . . . دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند . . . پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آئینهء کوچک ننمایی
نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد . . . نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد . . . سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی
شهریار – سعدی
در قلمرو مرگ
آنگاه که واقعیات زندگی تبدیل به مفاهیمی انتزاعی می شوند، عقل دست به کار می شود... می آفریند و می سازد. دم زدن از مرگ طعنه آمیز است، اینکه بخواهیم راجع به نقطه ی پایان زندگی سخن بگوییم، زندگی ای که اکنون در اختیارش داریم و از آن استفاده می کنیم تا صحبت کنیم. ما از مرگ می گوییم همان زمان که او با چهره ای گرفته و ابروان گره خورده، چشمانی آتشگون و شیطانی ترین لبخند بر لب، روی تختی نشسته و همه را زیر نظر دارد و تنها نیاز است تا انگشتان بی رحم خود را بالا بیاورد و قربانی ای را نشانه برود تا یک زندگی به پایان برسد. به همین سادگی... شخصیت «بلک» black در فیلم sunset limited از قدرت افسار گسیخته ی مرگ به ستوه آمده بود و زندگی را اینطور توصیف می کرد...