در نقد و تحلیل «آموزههای شمس به مولوی» نوشته رضا فرمند
مسعود کدخدایی
در نقد و تحلیل کتاب:
فرمند، رضا
آموزههای شمس به مولوی، کلن، آلمان: انتشارات فروغ، کپنهاگ: انتشارات دیار کتاب، ۱۳۹۱ [۲۰۱۳] ۲۱۳ ص
برای پیدا کردن لپِ کلام و اصلِ مطلبی که صوفیان میخواهند بگویند، و روشن دیدنِ آنچه که میدیدهاند و در پیاش بودهاند، تو گویی وارد طویلهی اوژیاس میشوی که سه هزار گاو در آن بود و بهمدت سی سال تمیز نشده بود. بهراستی یک هرکول در زمینهی ادبیات لازم است تا بتواند حجمی از ادبیاتی را که در طول بیش از هزار سال در این زمینه رویهم انباشته شده بررسی کند و نظمی بدهد. البته در این زمینه کارهای اندکی شده است که کتاب آموزههای شمس به مولوی هم در شمار آنها قرار میگیرد.
به گفتهی بیشتر پژوهشگران، نخستین صوفیان در قرنِ دوم هجری قمری ابراز وجود کردند، و در نیمه دوم سدهی سوم در بغداد صوفیانی مانند جنید بغدادی، ابوسعید خرّاز، و ابوالحسین نوری، اندیشههای خود را بهصورت رسالههای کوتاه مینوشتند. اما از میانهی قرن چهارم، صوفیان دیگر ادبیات ویژهی خود را بهصورتِ کتابهای جامع یا رسالههای صوفیانه مینوشتند.
کتاب کشفالمحجوبِ ابوالحسن هُجویری را از نخستین کتابهاییِ میدانند که در زمینهی ادبیاتِ صوفیانه به زبان فارسی و به نثر، در فاصله سالهای ۴۶۵ تا ۴۶۹ قمری نوشته شده، و شعرهای سنائی غزنوی باید از نخستین شعرهای صوفیانه به زبان فارسی باشد. سنائی الهینامهاش را در سال ۵۲۵ قمری که برابر میشود با ۵۰۹ خورشیدی و ۱۱۳۰ میلادی سرود؛ یعنی ۸۸۳ سال پیش. پس هُجویری و سنائی هر دو صدها سال پیش زندگی میکردهاند. چنانچه نوشتههای عربی در بارهی صوفیگری را هم به حساب بیاوریم که به فارسی نیز ترجمه شدهاند، میبینیم که ما بیش از هزار سال ادبیات عارفانه داریم که تنها حجم آن کافی است تا ترس را در دل کسانی بنشاند که میخواهند به قصد پژوهش، در این عرصه پا بگذارند. عرفان در این صدها سال ادبیاتی سرشار از زیبایی و با تصویرهایی بینظیر پدید آورده که رفته رفته فرهنگی را سامان بخشیده است. فرهنگی که ادبیات، موسیقی و هنرهای دیگر را هم، از دوران هُجویری و سنائی تا امروز زیر تأثیر و نفوذ قرار داده؛ آنهم نهتنها در سرزمینهای فارسیزبان، که در همهی جاهایی که زبان فارسی نفوذی داشته است. و این فرهنگ، فرهنگی است که فارسیزبانان، هم به آن میبالند و هم اسیر آن شدهاند. اسیر با تأکید!
«آموزههای شمس به مولوی» رضا فرمند
زبان پر احساس، رازمندی، چندمعنایی، و زیبایی شعر و نثر بسیاری از عارفان که عاشقانه از دل برآمده است، ادبیاتی را پدید آورده که میتوان آنرا کوهِ جادو نامید. کوهی که چون پژوهندگان به آن نزدیک میشوند، چنان مسحور میگردند که علم و منطق را فراموش کرده، و عاشقانه و در شیفتگی، سر از پا نشناخته، بهجای نقد و بررسیِ شیوهمند، به تفسیر و توضیح و توجیه روی میآورند.
رضا فرمند برای نوشتن این کتاب در زاویهای متفاوت از پژوهندگان سنّتیِ آثار عرفانی ایستاده تا بلکه بتواند چیزهایی را ببیند که در این زمینه کمتر به آن پرداخته شده است. او در این کتاب تلاش میکند تا تصویری زمینی از شمس و مولوی به ما بدهد و باور کنیم که آنان هم مانند ما آدمهایی زمینی بوده، و از جمله، از رابطههای خانوادگی، مالی و سکسی هم غافل نبودهاند.
رضا فرمند در پی مطالعه در زمینهی فمینیسم به بازخوانی متنهای کهن میپردازد، و چون شاعر است و ایرانی، پس روشن است که به سراغ مولوی و شمس تبریزی هم میرود. او در این پیجویی به دو روایت از چگونگی مرگ شمس، و به نام کیمیا خاتون برمیخورد، و رابطهای میان مرگِ شمس و این زن میبیند. او کنجکاو شده، و برای پی بردن به این رابطه در سال ۱۳۷۱ به ترکیه سفر میکند. نتیجهی آن سفر و پژوهشهای چند سالهی او در این زمینه، همین کتاب آموزههای شمس به مولوی است.
مولوی فرزند بهاء ولد است که آخوندی بوده است در بلخ. بهاء ولد در گیر و دار حملهی مغول، به قونیه مهاجرت میکند. این شهر در روم شرقیِ آن روزگار، و در ترکیهی امروزی قرار دارد، و خود ترکها آن را کُنیا (Konya) تلفظ میکنند. بهاء ولد در قونیه مورد توجه خاص “سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی” قرار میگیرد و دم و دستگاهی بههم میزند. هنگامی که او میمیرد، سلطان یک هفته به عزاداری میپردازد و در مسجدِ جامع سفره میاندازد و به فقیران خوراک میدهد.
مولوی بههنگام مرگ پدر ۲۴ سال دارد و پیروان پدرش از او میخواهند که بر جای او بنشیند. او تا سی و هفت سالگی به قول خودش زاهد و سجادهنشین است و مریدان و شاگردانی دارد و در چهار مدرسه به تدریس علوم دینی میپردازد، تا آنکه شمس را میبیند و میگوید:
زاهد بودم ترانهگویم کردی
سرحلقهی بزم و بادهجویم کردی
سجادهنشین باوقاری بودم
بازیچهی کودکانِ کویام کردی
و اما جریان آشنایی مولوی و شمس، و آغاز شیفتگی مولوی به او چنین رخ میدهد که روزی مولوی سوار بر قاطری در میان مریدانش برای تدریس علوم دینی به مدرسه میرفته است. در این هنگام شمس که تا آنروز یک صوفی ناشناس بوده، در هیئت درویشی، گستاخانه و ناگهانی لگام استر او را میگیرد و پُرسشهای زیادی از او میکند. از جمله میپرسد:
حضرت محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟
مولوی پاسخ میدهد: محمد مصطفی سرور و سالار همهی پیامبران و اولیاست و او کجا و بایزید کجا!
شمس میپرسد پس چرا حضرت محمد میفرماید: “[خدایا] ما تو را چنانکه بایست نشناختیم و بایزید می گوید: من خدایام و کارم بسیار بزرگ است؟”
مولانا از قاطر پایین میآید و از هیبت این پرسش نعرهای میزند و بیهوش میشود.
در واقع شمس تبریزی با این پرسش مولوی را به عرصهای میکشاند که رضا فرمند آنرا عرفان رادیکال میخواند. شمس از او میخواهد پاسخ بدهد که چرا محمد که مقام پیامبری دارد، در برابر خدا چنین خود را کوچک میداند، اما بایزید که عارفی بیش نیست، اینگونه با اعتماد بهنفس خود را بهجای او مینشاند.
این دیدار به دوستی میان شمس و مولوی، و عشق مولوی به شمس میانجامد و آغازگر دگرگونی روانی مولانای زاهد میشود و از او شاعری عاشق میسازد که شمس را پارهای از وجود خدا بر روی زمین و قابل پرستش میداند.
مولوی پس از این دیدار، با شمس خلوت میکند. روزها و روزها میگذرد و آنان آفتابی نمیشوند. این خلوت را یک تا سه ماه ضبط کردهاند. او چنان شیفتهی شمس میشود که اطرافیانش او را دیوانه میپندارند و به حالش افسوس میخورند. از آن پس او درس و وعظ را کنار میگذارد و به شعر و ترانه و دف، و رقصِ سماع روی میآورد.
شمس بههنگام این دیدار، در سفرهای بسیار پای را فرسوده بود و بیش از ۶۰ سال داشت، و “از خود ملول” شده بود. چنانکه در “مقالات شمس تبریزی” میگوید:
“آبی بودم بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم، تا وجود مولانا بر من زد.”
و این هنگامی بود که مولوی برای خودش کبکبه و دبدبهای داشت.
آنچه شمس از عشق با مولوی میگوید، عشق الهی یا عشق به الله است. او در سرزمین عرفان سیر میکند که به گفتهی رضا فرمند جغرافیای آن با جغرافیای عرش قرآنی که زاهدی چون مولوی در آن گردش میکند، بس دگرگونه است. این جغرافیا ۹ فلک دارد که آخرین آن فلکالافلاک است که جایگاه خدا یا عرش است.
از هفت آسمان بسیار گفتهاند و این چیزی است که قرآن هم به آن اشاره کرده است. اما این ادبیات، ما را پس از هفت آسمان به “لامکان” که نامهای دیگری هم مانند “عالم غیب”، “عالم جان”، و “عالم معنی” دارد میرساند. در این سرزمین یا جغرافیا، بهشت و دوزخ و پل صراط واقعی هستند و باید جایی داشته باشند، و چه کسی بهتر از عارفانی که با معراج از آن دنیا دیدن کرده و بازگشتهاند، میتوانند از آنجایها تعریف کنند و برای ما خبرهایی بیاورند؟
چنین به دیده میآید که شمس در سرزمینی به سیر و سلوک میپرداخته که جغرافیای آن را بایزید بسطامی در معراجنامهاش تاحدی مشخص کرده است. بایزید عارفی است که به عرش رسیده، خدا را دیده، و با او گفتوگو هم کرده است. چنانکه “معراجنامه” میگوید، او ۳۰ هزار سال در فضای وحدانیّت الله، و ۳۰ هزار سال در الوهیّت، و ۳۰ هزار سال هم در فردانیّت پرواز میکند. او در این ۹۰ هزار سال از چهار هزار بادیه میگذرد و به نهایت میرسد و خودش را میبیند که خدا شده است. یعنی با ذاتِ خدا به وحدت رسیده است. او تازه به آنجا که میرسد میفهمد به جایی رسیده که پیامبران تازه از آنجا به راه میافتند!
روح او از آنجا سفر آسمانیاش را ادامه میدهد و از همهی ملکوت میگذرد و از بهشت و دوزخ دیدار میکند و همچنان پیش میرود تا به جانِ حضرت محمد میرسد و در آنجا صدهزار دریای آتشینِ بینهایت، و هزار پردهی آویخته از نور میبیند. او میگوید اگر قدم به همان دریای اولی میگذاشتم، میسوختم. او میخواهد دستکم آنقدر به آن دریای آتش نزدیک شود که بتواند نگاهی به میخ چادر حضرت رسول بیندازد که البته شهامتش را نمییابد. او به نقل از کتاب تذکرةالاولیاء میگوید:
“با آنکه به حق رسیدم زهره نداشتم به محمد رسیدن”.
هنگامی که بایزید در آسمانها به “نهایت” میرسد، خدا یا “حق” را میبیند. حق دانشی ازلی به او میدهد، و او میفهمد که باید دانش زمینی را رها کند. خدا زبان خودش را در کام او میگذارد و از نور خودش چشمان تازهای به او میدهد، چنانکه پس از آن، همهی موجودات را “به حق” میبیند. او به “کرامت” میرسد و خدا به او پَر میدهد و او میتواند به پرواز درآید و عجایب خلقتش را ببیند و سرانجام با او به “وحدت” برسد.
عطّار در تذکرةالاولیاء از قول او چنین میگوید:
“چون مطلع شد که صفات من در صفات اوست مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد. دوئی برخاست و گفت رضای ما آنست که رضای توست… پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید.”
آنچه بر کسی پوشیده نیست این است که شمس، این “پیر مرموز” پیش از دیدار با مولوی عارفان و زاهدان و صوفیان بسیاری را دیده است، اما چرا هیچکدام از آنان واکنشی مانند واکنش مولوی نسبت به او نشان ندادهاند؟
رضا فرمند به دو روایت از چگونگی مرگ شمس، و به نام کیمیا خاتون برمیخورد، و رابطهای میان مرگِ شمس و این زن میبیند. او کنجکاو شده، و برای پی بردن به این رابطه در سال ۱۳۷۱ به ترکیه سفر میکند. نتیجهی آن سفر و پژوهشهای چند سالهی او در این زمینه، همین کتاب آموزههای شمس به مولوی است.
چنانکه رضا فرمند اشاره میکند، نزدیک به هزار صفحه از سخنان و نوشتههای شمس برایمان برجا مانده است که ما را با جنبههای گوناگون زندگی او، از رابطههای سکسی گرفته تا دیدگاههای اجتماعی، تربیتی، مذهبی و عرفانیاش آشنا میکند. اما آنان که در بارهی شمس نوشتهاند، بهجای توجه به گفتههای مستقیم او و کسانی که همنشین او بودهاند، این دانستنیها را در رمز و راز پیچیدهاند. میشود گفت که بیشتر آنان، خواسته یا ناخواسته، شمس تبریزی را از چشم مولوی دیدهاند.
رضا فرمند برای بیانِ درک، نگاه و جهانبینی صوفیان و عارفان و زاهدانِ زمانِ شمس و مولوی از “روح عصر مولوی” نام میبرد. به گمان میرسد که منظور او از “عصر” همان زمانی است که آن عارفان و صوفیان در آن میزیستهاند. به گفتهی او در آن دوران، با توجه به دانش اندک بشر دربارهی آسمان و زمین، و بهطور کلی “هستی”، باور این مردمان به آن دنیا، روح، و خواب مانند دیدِ مردمان امروز نبوده است، و این مفهومها قدرتِ دیگری داشتهاند. پس هنگامی که کسانی همچون بایزید بسطامی میگویند به معراج رفتهاند، نباید پنداشت که آنان قصدِ بیانی دروغین داشتهاند، بلکه باور خود را حقیقتی پنداشتهاند که در پی نزدیکی بهخدا و گذشتن از این دنیا، توان دستیابی به آن را یافته بودهاند.
ما میدانیم که بسیاری از این عارفان به فقر و بیچیزی افتخار میکردهاند، دنیا را سهطلاقه کرده، و همیشه یا گرسنه بودهاند و یا روزهدار. آیا نمیتوان پنداشت که پندارها و تصورهایی مانند معراج بایزید، در پی گرسنگی و تحمل سرما و گرما، و نیز تحقیر دیگران، و از همه مهمتر مدتهای دراز در تنهایی نشستن پیش آمده است؟ و آیا اینگونه حالتهای روانیِ مالیخولیایی و هذیانگویی، یا به لفظ ادیبانه و محترمانه حالتِ شاعرانه و الهام، میتواند برای هر کسی که در چنین شرایطی قرار گیرد پیش بیاید؟
از گرسنگی کشیدن صوفیان بسیار گفتهاند. از جمله به این دو نمونه که در تذکرةالاولیاء آمده است توجه کنید:
- ذوالنون مصری به یکی از مریدانش میگوید: “بدان که درویشان نه از برای نانی گرسنهاند، لکن این اختیار ایشان است.”
- “سهل [سهل ابن عبدالله] آن روز که از مادر در وجود آمد، روزهدار بود، و آن روز که برفت روزهدار بود، و در حضرت حق روزه گشاد.”
کتاب تذکرة الاولیاءِ عطار نیشابوری که میتوان آنرا زندگینامهی اولیاء، یا چنانکه بابک احمدی میگوید “یادنامهی پارسایان” هم خواند، دربارهی ۷۲ عارف سخنپردازی میکند و از کرامت آنان افسانهها نقل میکند، افسانههایی که خود عطار نیز به آنها باور دارد. ما در این کتاب میبینیم که جانوران حرف میزنند، خانهی کعبه حرکت میکند، و عارفان هرآنچه که بخواهند میتوانند انجام دهند و هیچ حدی بر توانایی آنان نمیتوان متصور شد. این عارفان همهی این کارها را میتوانند بکنند چون: یا بسیار به خدا که پدیدآورندهی همهچیز است نزدیکند، یا به ذات او پیوسته و با او یکی شده، و حالا دیگر صاحبِ تواناییهای او نیز شدهاند.
اما نباید فراموش کرد که این عارفان همگی مسلمانند و سرچشمهی الهام آنان قرآن است و حدیثها. تفاوت عارفان با زاهدان در این بوده که عارفان در پی “حقیقت” میگشتهاند، اما زاهدان در پی جاری کردن “شریعت” بودهاند. اهل شریعت شک نداشتهاند و -هنوز هم ندارند- که رسیدن به حقیقت، تنها از راهسپردن در شاهراه شریعت امکانپذیر است. زاهدان اجرای حکمهای شریعت را برای رسیدن به حقیقت کافی میدانستند، اما صوفیان و عارفان حقیقت را امری الهی میدانستند که برای رسیدن به آن نه علم زمینی، که علم یقینی لازم بود. یکچنین دانشِ اعتقادی که حدود آن از توان درکِ بشر درمیگذرد، تنها از خدا میتوانست به یک انسان منتقل شود. عارفان شریعت را مجموعهای از قانونها و معیارهایی میدانستهاند که گستردگی آن در محدوهی عقل آدمیان، و برای دینی کردن رفتار آنان بوده است.
از سوی دیگر کار زاهدان و شریعت، هرچند برای رسیدن به بهشت در آن دنیاست، ولی همهاش مربوط به این دنیاست. اما عارفانِ پشمینهپوش را با این دنیا کاری نیست. آنان از این دنیا و هرچه در آن هست بیزارند و فراری. آنان طالب مرگند تا هرچه زودتر به آن دنیا که بارگاه الله است برسند. آنان هستی اینجهانی را دشمن میدارند و برای مردن لحظهشماری میکنند. مانند آن داستانی که در بارهی ابراهیم ادهم گفتهاند که چون راه آبادی را از او پرسیدند، بیآنکه قصد مزاح داشته باشد گورستان را به آنان نشان داد.