1
سالهاى سال به تو اندیشیدم
سالیان دراز تا به روز دیدارمان
آن سالها که مىنشستم تنها و شب بر پنجره فرود مىآمد
و شمعها سوسو مىزدند.
و ورق مىزدم کتابى دربارهى عشق
باریکه دود روى نوا، گل سرخها و دریاى مهآلود
و نقش تو را
بر شعر ناب و پرشور مىدیدم.
در این لحظهى روشن
افسوس روزهاى جوانىام را مىخورم.
خوابهاى وجدآور زمینى، انگار پشههایى که
با درخشش کهربایى بر پارچهى شمعى خزیدند.
تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سالها سپرى شد
من، سرگردان نشیبهاى زندگى سنگى
در لحظههاى تلخ، نقش تو را
بر شعرى ناب و پرشور مىدیدم.
اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است
که آینهها
آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.
6 جولاى 1921
2
در سوگ بلوک
مه از پس مه روان بود
ماه از پى ماه مىشکفت...
و او شیفتهى سرزمینهاى لاجوردینى که
بهار بىخزان ترانه خوانش بود.
در میان مه آن بانوى زیبا
شناور بود، صدایش از دورها شنیده مىشد؛
انگار که ناقوس معبدى دور
انگار که هلال ماه بر رود.
شناختش
در لرزش سایههاى سرخ شامگاهى
در کولاکها
در هراس و سکوت میهن پر راز و رمزش.
مغرور و نجیبانه به او دل بست،
استوار و مصمم به سویش رفت،
شوالیهى بى نوا اما
دست سفید برفى او را مجال سودن نیافت.
زمین وحشى
گرفته و عبوس، از گردش باز ایستاد؛
و او سوى صفحهاى روشن خم شد
دشتهاى لخت و بىحاصل را از نگاهش گذراند.
فریب خوردهى رؤیاى ناگفته،
محصور تاریکى سرد،
دوب شد، چون ماه مهآلود،
همچون سرود دور پرستش.
پوشکین، رنگین کمانى بالاى زمین،
لرمانتف، راه شیرى بر فراز کوهها،
تیوچف، جان جارى در تاریکىها،
و فت، مشعلى روشن در معبد.
اینها همه از پیش ما پر کشیدهاند
به بهشت، آن بىکرانهى عطرآگین،
تا که در ساعت موعود
به دیدار روح الکساندر بلوک آیند.
بر مىآید از میان انبوه گلها،
از قلعه، سوى پله هاى سپید...،
پیش مىآیند در شور و شعف
سایههاى لرزان فرشتگان خنیاگر.
پوشکین، نورى پرتألو و با شکوه،
لرمانتف، با تاجى از ستارههاى تابان،
تیوچف، پوشیده از شبنم،
و فت، در رداى حریر و گل سرخهاى زیبا.
تحیت گویان، سرخوش و شادان،
مىرسند در پذیرهى برادر،
به تاریک روشناى لطیفِ
ماه مهى همیشه رخشان.
گذر کرده از کولاکها و باتلاقها
به باغى مىرسد برادر راز ناکشان،
فرشتهها، همچون طاووس
در میان سبزهها مىخرامند.
در جامههاى نیل گون،
مىنشیند در سایهى شاخسارىتر،
سر مىدهد آواز
از امیدهاى مقدس، از رؤیاهاى تعبیر یافته.
پوشکین، مىخواند از خورشید
لرمانتف، از ستارههاى بر فراز کوهها
تیوچف، از برق آبهاى جوشان
و فت، از گل سرخهاى معبد جاودان.
در این جمع مىدرخشد دوستى که منتظرش بودند
از سراسر بهار غریب، پرصفا و بى تشویش
مىتراود نور،
آنها نیز ترانه خواهند خواند این گونه لطیف.
چندان جاودانه لطیف که
شاید در این سالهاى خشم و اندوه
ما نیز از زندان ها
بشنویم پژواک پنهان ترانههاشان را.
1921
ناباکوف دو شعر زیر را، همراه با چند شعر دیگر، در رول (1) 6 مه 1923 به ن. س. گومیلف (1886-1921) تقدیم کرده است.
3
به یاد گومیلف
پاک و مغرور مُردى - مُردى، آن سان که الهه ى شعر آموخته بودت.
اینک، در آرامش و سکوت یلیسى(2) با تو از پتر، سوار مسى
و بادهاى وحشى آفریقا سخن مىگوید - پوشکین.
19 مارس 1923
4
اشک هایت را پاک کن و به آنچه مىگویم گوش ده:
در نیمروز آفتابى نجار پیر عینکخود را روى میزش جا گذاشت. پسرک شاد و خندان، دوان دوان خود را به کارگاه رساند.بىحرکت ایستاد، اطراف خود را پایید، پاورچین نزدیک رفت، و آن شیشههاى سبک رالمس کرد، فقط لمسشان کرد، ناگهان غزال تیزپاى خورشید بر سراسر جهان، تاسرزمینهاى دور دست ابرى تاختن گرفت، هم چنان که کورها را شفا و بیناها را شادىمىبخشید.
1923
(این دو شعر در مجموعه شعرهاى زمان حیات شاعر نیامدهاند)
5
چهل و سه چهار سالى مىشد
که دیگر مرا در خاطر نداشتى،
ناگهان بى مقدمه و بهانه
به دیدنم آمدى، در خواب.
مرا، زندگى که رنجورم مىکند
امروز جُزء جُزئش
خود خواسته و به ظرافت
با تو دیدارى تدارک دیده است.
گرچه باز سرگرم گیتارت
هنوز هم "دخترکى" بودى
ولى نخواستى با غم کهنه ملولم کنى
تنها درآمدى بگویى که مردهاى.
9 آوریل 1967
(این شعر در مجموعه شعرهاى زمان حیات شاعر نیامده است)
اشاره مىرود به سوهتلان رومانووا زیوهرت (1905 - ...) (3) که در اوایل دههى 20 دربرلین نامزد ناباکوف بود.