فریادهای دل شکسته یک بلوچ

فریادهای دل شکسته یک بلوچ

فریادهای دل شکسته یک بلوچ

فریادهای دل شکسته یک بلوچ

شعری مسمط تضمینی از شهریار.گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

شعری مسمط تضمینی از شهریار.گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی . . . حیف باشد مهِ من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی . . . من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم . . . وین نداند که من از بهر عشق تو، زادم

نغمهء بلبل شیراز نرفته است ز یادم . . . دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه . . . مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه . . . ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت . . . عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت . . . عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان . . . کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان . . . حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت بگدایی

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان . . . چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن

ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان . . . آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم . . . همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم . . . گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن . . . دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن . . . شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان . . . که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان . . . کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتو روی تو گوید که تو در خانهء مایی

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند . . . دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند . . . پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آئینهء کوچک ننمایی

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد . . . نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد . . . سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی

شهریار – سعدی

نظرات 3 + ارسال نظر
رز دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:48 ب.ظ http://acme.blogsky.com

شعر زیباییه
اما دلم گرفت از این گل های در حصار خار

ََAli HQ شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:57 ب.ظ http://moltafet-sarbaz.blogfa.com

شهریار با سعدی فیت داد؟
خیلی قشنگ بود دمشون گرم

ساحل شنبه 27 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:13 ق.ظ http://alonedoll.blogfa.com

ممنون زیبا بود ،خیلی دنبال این شعر میگشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد