فریادهای دل شکسته یک بلوچ

فریادهای دل شکسته یک بلوچ

فریادهای دل شکسته یک بلوچ

فریادهای دل شکسته یک بلوچ

گُل می خواهم

 

گُل می خواهم

آیا در میان انسانهایی که زیبایی را به زشتی، رفاه را به تنگدستی، عشق را به نفرت، و آزادی را به استبداد ترجیح می دهند، کسی را می شناسید که گلوله را بر گُل ترجیح دهد؟ مگر می شود رایحه ی گُل یاس و محمدی را به بوی باروت و خون ترجیح داد؟ مگر می شود به خود قبولاند که بجای اهدای شاخه ای گُل، بر سینه ای گلوله نشاند؟ وای که انسان ها به چه مقام نازلی سقوط کرده اند اگر گلوله را بر گُل ترجیح دهند! چه اندوهناک است اگر مقام بلند مرتبه انسان به چنین جایگاهی نزول کند!  

  I want flower

 Do the people that bring beauty to ugliness,  welfare to  poverty, love to hate, and prefer freedom to tyranny, know someone who would prefer shots on goal? But the scent of jasmine and the scent of gunpowder and blood Mohammadi preferred? Unless it is convinced that instead of donating to a branch of flowers, a ball placed on the chest? Oh man what a shot on goal if he had fallen Nazli prefer! What is sad if the tall man could sink to such a place!

 



گُل می خواهم
کو گُل، کجاست؟ کجاست آن باغچه ای که بتوان گُل چید؟ کجاست آن گلستان که در کنار همدلی گام برداشت و از شاخه ای گُلی دزدید و به او هدیه کرد؟ در پشت هر بوته ای معتادی چمباتمه زده است. در زیر هر پلی بچه ای خیابانی بر بستر جوی گِل آلودی گرسنه خفته است؛ در خیابانها، گُل فروشان دوره گرد به امید لقمه ای نان از ماشینی به ماشین دیگر، محترمانه گدایی می کنند. کجاست گُل های پرپر شده ای که در زندان ها شکنجه شدند؟ کجایند گُلهای تازه جوانه زده ای که در زیر چکمه پاسداران جهل و جنایـت به خاک در غلطیدند؟ چه ها که بر باغبانها نرفته است! چه دردآور است به تماشای چهره های غمزده پدران و مادران در گورستانها نشستن و سکوت کردن!



گلوله نمی خواهم

نمی خواهم بوی خون و باروت فضای شهر را پر کند. نمی خواهم بوی متعفن تن های از هم پاشیده شده در جبهه های جنگ به مشامم بخورد. آن لحظه که فکر می کنم باید کُشت از خودم بیزار می شوم. یک آدم را باید کُشت. مادرش را به عزایش نشاند. قاتل ام؛ در ذهنم قاتل ام. نه! گلوله نمی خواهم، که بر تن کسی بنشانم. پیام آور آزادی ام؛ و نه فرشته مرگ. نامم آزادی خواه است. آمده ام که روح بر تن خسته ی انسانهای رنج دیده بدمم. آمده ام تا امید در چشمان مردم کشورم خانه کند. آمده ام تا لبخند بر لبان مادرها شکفته شود. آمده ام تا بگویم: جنایت بس است! شکنجه بس است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد